پروانه ها

پروانه ها
ای میهمانان سرور انگیز
ای میهمانانی که باران را
برای مردمان سالها در حسرت باران
باز ارمغان آورده اید
و شوکت را
امید و عشق و برکت را

فراوان شو فراوان شو فراوان تا از انبوهت
دشمنان سرزمین من
بهراسند
دامنت به دور دست ها بگستران برو به گوش دشمنان سرزمین ما رسان
که سرزمین سام و زال و نیرمان
گردنکشان را
زورگویان را
تمام دشمنان پست ایران را
به خاک ذلت و خواری همی خواهد کشاند

فراوان شو



برچسب‌ها: پروانه ها ای میهمانان سرور انگیز گلاریشا
[ پنج شنبه 2 خرداد 1398 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

یاد پیری های ارنست همینگوی

چشمهایم را که باز کردم
انبوه بخار چشم هایم را سوزاند

نگاهی به آینه انداختمو
سراسیمه برگشتم رو به حمام

بوی ترسناکی پیچیده بودو
کاشی های آبی در خون گمشده بودند

وحشت زده چشمهایم را باز تر کردم
خون بود که روی صورتم داشت میپاشید

اصلا باورم نمیشد بیدار بوده باشم اما
وقتی دیدم تیغی در دست راستم مانده هنوز

تازه فهمیدم خون چ طعمی هولناکی دارد
تازه دارم میفهمم چطور باید بیشتر باشمو

من اصلا نفهمیدم برای چه ولی انگار قلبم
آرزو کردم هر چه زودتر خلاص شده باشمو

اصلا نفهمیدم چرا برای چ باید میجنگیدم
یاد پیری های ارنست همینگوی افتاده بودمو


چشمها چشم های تیره روز خواب آلود
درحالیکه همه جا همه چیز مه آلود شده بود

چشم ها چشمهای معصوم پر شده از آب
انبوه آب از سوراخ های دوش روی سرم داشت میریخت

کف حمام مثل خمره رنگرزی سرخ شده بودو
من هم هاج و واج که از کجا سر از حمام درآورده بودم
نفهمیدم چطور شد یاد دفتر سرخم افتادمو

یک شعر بلند جدید توی ذهنم آماده شده بود

پیش خودم گفتم چطور میشود مرده باشی در عین حالیکه
شعر بلندی از لحظه های آخرت نوشته باشی

اوف تادم روی کاشی های شعرام
یاد بوف کور افتادمو فریاد کردم آهان


[ یک شنبه 4 آذر 1397 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

درباره مسخ فرانس کافکا

"یک روز صبح گرگور از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تخت خوابش به حشره ای بزرگ بدل شده است"

این خط اول یک داستان کوتاه است و تا پایان کتاب اتفاق بزرگتری نخواهد افتاد . در همان خط اول خواننده حیرت زده میخکوب می شود و آب دهانش را قورت می دهد و سطر های بعدی را با این امید دنبال می کند که احتمالاً گرگور توهم زده شده و یا هنوز خواب است ، خلاصه واقعا که حشره نشده ؟

در ادامه راوی مستند وار ، جزئیات دقیق زندگی یک انسان را که تبدیل به سوسک خاکی (خر خاکی) شده را توصیف می کند و این باعث می شود وحشت خواننده بیشتر و بیشتر شود .

شاید گرگور دیوانه شده ، باور های دینی اش به او این توهّم را تلقین کرده که سوسک شده ، از آن جهت که دیشب را دیر خوابیده و مشغول قاب کردن عکس یک دختر روی صفحه مجله شده ، رطوبت ناشی از باران و خستگی مفرط ناشی از مسافرت های اجباری باعث شده یک خواب پریشان ببیند و حالا که فهمیده از قطار ساعت هفت جا مانده و دیر می رسد ، ترجیح می دهد همانطور که در مذهب وعده داده اند ، مسخ شود تا دیگر مجبور نباشد به این زندگی ادامه دهد !

سحرخیزی های اجباری ، غذاهای نامنظم ، آشنایان اتفاقی در کنار وحشت از دیر رسیدن و سرزنش ، مشکلاتی است که برای هر بازاریابی در جوامع صنعتی امری متداول است ، اما اگر کسی از زور بدهکاری پدرش مجبور به انجام این کار باشد ، کار خیلی سخت تر می شود .

در ساعات اولیه مسخ ، به نظر می رسد با کمی استراحت و مراقبت پزشکی کابوس پایان یابد ، اما خانواده گرگور لحظه به لحظه با فریاد و شیون ، مشت زنان از او می خواهند درب را باز کند ، آنها کلید ساز و دکتررا خبر کرده اند ، اما دکتری که هیچ وقت یک مریضی را جدی نمی داند و کارمندان را با چشم "از کار در رو" نگاه می کند و حاضر نیست برگه استراحت برای بیمار پر کند مگر اینکه یک نفر واقعاً سوسک شده باشد !

بجای استراحت ، منبع سرزنش و سرکوفت خودش سررسیده ، یعنی سرپرست کارمندان شخصاً به سراغ گرگور آمده ، زیرا همکاران گرگور غیبت او را سریع به اطلاع رئیس رسانده اند ، و حتی برای او پاپوش ساخته اند که دزدی کرده و نیامده ،

گرگور فکر میکند که معقولتر این است که به جای آنکه با شیون و فریاد مزاحمش شوند ، به حال خود رهایش کنند اما خوب ، مثل همیشه راوی و گرگور حق را به دیگران می دهند که نگران باشند .

سرپرست با آگاهی از اینکه خانواده گرگور خیلی نسبت به کار او حساسیت دارند ، تهمت هایی درمورد ساز و بند گرگور با مشتریان به او نسبت می دهد و احتمال اخراج او را مطرح میکند .

گرگور از اینکه مجبور است برای اینچنین رئیس بی رحم و خودخواهی کار کند ، منزجر می شود اما چاره ای نیست ، پدرش به شرکت بدهکار است و خرجی خانواده را گرگور می دهد بنابرین تمام سعی خود را می کند تا درب را باز کند ، اما او واقعاً سوسک شده و چرخاندن کلید برای یک سوسک کار خیلی سختی بود اما تعهد او برای کار او را وادار می کرد هرطور که هست درب را باز کند . با باز شدن درب مادرش غش می کند و پدرش با صدای بلند گریه می کند و سرپرست با وحشت چند پله را میپرد و فرار می کند .

روزها میگذرند و همراه با گرگور ، مخاطب داستان هم به این واقعیت می رسد که مسخ صورت پذیرفته و خبری از اوهام و خیالات و کابوس نیست . سوسک شدن گرگور یک واقعیت محض است .

اما دردآورتر برخورد اطرافیان و نزدیکان گرگور با این موضوع است . آنها خیلی زود همه ی خوبی ها و زحمت های چند ساله ی گرگور را فراموش کرده اند و او را سربار و زباله ای در خانه می دانند . البته راوی و گرگور از این بابت به آنها حق می دهند که بالاخره هر کسی بخاطر زندگی با یک سوسک بزرگ چندش آور عذاب زیادی را تحمل می کند .

قبل از این فاجعه ،گرگور به سختی کار می کرد به این امید که خواهرش موسیقی یاد بگیرد و نوازندگی کند ، و پدرش که ورشکسته شده بدهی اش را بپردازد و مادرش که بیمار است راحت تر زندگی کند . اما درحالی که خانواده فکر میکنند گرگور نمی شنود ، در خلال صحبت هایشان معلوم می شود مادرش بیمار نبوده و ادای بیمار را در می آورده ، پدرش هم از کار افتاده نبوده بلکه پس انداز خیلی زیادی داشته ، اما برای اینکه گرگور بیشتر کار کند این را پنهان می کرده ، خواهرش هم آن دختر معصوم هفده ساله نوازنده نیست که تا لنگ ظهر می خوابد ، بلکه فاحشه ای بد لباس بوده که نوازندگی هم می کند .

خانواده گرگور از دادن غذای خوب به او پرهیز می کنند . خواهرش وسایل گرگور را برای خود جدا می کند . این کار او آنقدر زشت است که مادرش به او می گوید : "فکر نمی کنی با بیرون بردن اثاث داریم به او نشان می دهیم که امیدی به بهبودی او نداریم؟ به گمانم بهتر است بگذاریم اتاقش مثل سابق بماند تا وقتی برگشت ببیند همه چیز دست نخورده باقی مانده"

اما خواهرش همه چیز را می برد فقط مانده همان قاب عکس اول داستان ، گرگور از زیر تخت بیرون می آید و قاب عکس را محکم می چسبد اما ناخواسته باعث می شود مادرش او را با هیبت کاملاً شبیه یک سوسک خاکی بزرگ ببیند و بیهوش شود . وقتی پدر از راه می رسد و صدای گریه دخترش و احوال بد مادر را می بیند با خشم و غضب به سمت گرگور می رود و او را بشدت زخمی می کند . زخمی که هرگز بهبود نمی یابد بلکه هر روز دردناکتر می شود ، همان پدری که قبل از فاجعه ، با احترام زیادی به گرگور خوشآمد می گفت و او را تکریم می کرد ، حالا گوشمالی سختی بابت این اشتباه به او می دهد .

جراحت شدید گرگور باعث علیل شدنش شده اما گرگور مثل همیشه این موضوع را پنهان می کند تا خانواده اش با کمال آرامش صبحانه بخورند ، گرگور خوشحال است که آنها زندگی آرامی دارند ، حتی خوشحال است که پدرش از کار افتاده نبوده و در نبود او کار می کند ، وقتی می فهمد پدرش مقروض نبوده بلکه پس انداز خیلی زیادی هم دارد ، خوشحال می شود . دلش برای مادرش تنگ شده اما برای اینکه مادر را آزار ندهد سمت او نمی رود ، آرزو می کند زودتر خوب شود فقط بخاطر اینکه روز کریسمس هدیه ای را که قبلاً آماده کرده به خواهرش بدهد .

اما راوی خانواده گرگور را مقصر نمی داند بلکه صنعتی بودن جامعه را مقصر می داند . چرا باید برای ادامه ی یک زندگی معمولی همه ی اعضای خانواده به سختی کار کنند . چرا باید وقتی اتفاق خیلی ناگوار و نادری برای سرپرست یک خانواده افتاده حالا همه مجبور باشند با مشقت و سختی کار کنند و همزمان بیماری و درد و غم از دست دادن عزیزشان را تحمل کنند؟

در ادامه پدر برای تامین مخارج زندگی، یک اتاق خانه را به سه مرد عبوس ریشو و وسواسی اجاره می‌دهد و آنها گاهی ناهار یا شام را با اعضای خانواده گرگور صرف می‌کنند . برای همین بیشتر مواقع درب اتاق گرگور کاملا بسته بود و این روح گرگور را تا سرحد مرگ آزار می داد . وقتی سه مستاجر ریشو سر سفره ای می نشستند که مادر برایشان غذای خوشمزه ای پخته و خواهر با وسواس فراوان مرتب چیده ، صدای جویدن غذای آنها گرگور را افسرده می کرد ، خانواده او برای چندر غاز پول گرگور را به زباله دانی سپرده بودند و سه مرد غریبه عبوس را در نهایت وسواس اکرام و پذیرایی می کردند .

 در یکی از این شب‌ها بعد از صرف شام، گرت خواهر گرگور برای اجاره‌نشین‌ها و پدر و مادرش ویلون می‌نوازد، موسیقی زیبا و گوشنواز روی گرگور تاثیر می‌گذارد و او بی‌اختیار از اتاق کثیف و پر از غبارش به داخل اتاق پذیرایی می‌آید. مستاجرها که او را می بینند انگار بهترین بهانه برای دوشیدن این خانواده پیدا کردند . اعلام می کنند یک دینار هم بابت روزهایی که اینجا بودند پرداخت نخواهند کرد بلکه شکایت هم می کنند . سپس گرت با اشاره به گرگور به پدر می‌گوید : "نمی‌خواهم‌ نام برادرم را به این موجود نسبت بدهم، ما هر چه از دستمان برمی‌آمده برای او انجام دادیم، بعلاوه ما تمام روز مشغول کاریم، دیگر در خانه نمی‌توانیم این عذاب دائمی را تحمل کنیم؛ باید از شر او خلاص شویم"

بعد پدر که احتمال می دهد گرگور حرف های آنها را می فهمد میگوید " اگر حرف ما را می فهمید حد اقل خودش به این نتیجه می رسید که نباید با ما زندگی کند و باید از اینجا برود "

راوی همچنان مستند وار عکس العمل ها را خیلی عادی بازگو میکند ،. اما مخاطب درمی یابد که گرگور به هیچ وجه مسخ نشده است . او هنوز انسان است و روحیات و اخلاق و منش انسانی او مثل سابق باقی مانده ، کالبد انسانی که مهم نیست . درونیات او عوض نشده . ضمن اینکه مسخ یک رویداد انفرادی نیست و در مضامین دینی مسخ برای جوامع رخ می دهد . همانطور که مفاهیم دینی وعده داده اند ، جامعه ی صنعتی زده ی گرگور که مملوء از گناه و دروغ و بی رحمی و زورگویی شده دچار سنت مسخ گردیده ، و دیگر هیچکدام از اطرافیان و نزدیکان گرگور انسان نیستند ، اگرچه کالبد انسانی دارند و البته که کالبد اهمیتی ندارد . زیرا نشان انسانیت به چشم و دهان و گوش و بینی نیست .

و گرگور مانند پیامبر پاکی است که از این مسخ مصون مانده و بنابرین به شکل حشره ای زحمت کش از آنها جدا می شود . به نظر راوی واژه ی انسان اگر قرار است به اطرافیان گرگور نسبت داده شود ، کثیف ترین سوسک شرف دارد به این موجود به ظاهر انسان . و اگر ذات و کالبد انسان همین مردم جامعه ی اطاف گرگور باشد ، بنابرین موجود پاکی مثل گرگور سوسک باشد بهتر از این است که انسان باشد .

پایان مسخ دردناک ترین پایانی است که هر خواننده ای فکرش را می کرد . خواهر گرگور که قبل از مسخ همیشه مظلوم و دلسوز بود ، حالا پیشنهاد سربه نیست کردن برادر بیمارش را داده ، پدر هم این پیشنهاد را به خود گرگور اعلام کرده ، صبح همانروز که مستخدم صنعتی زده با رفتار ماشینی خودش وارد اتاق گرگور می شود ، جسد سوسکی را پیدا می کند که از فرط تشنگی و گرسنگی دق مرگ شده ، بعد جسد را از پنجره اتاق به بیرون پرتاب می کند ، و این باعث رضایت قلبی اعضای خانواده می شود .

راوی واکنش چندش آور اطرافیان گرگور را با نگاه و زبان مثبت گزارش می کند مخصوصا سه خط آخر ، انگار که یک تصویر زجر آور را یک خبرنگار با خونسردی توضیح می دهد :

"در ضمن این حرفها خانم و آقای سامسا پدر و مادر گرگور تقریبا همزمان از مشاهده دخترشان که سرزنده تر شده بود ،متوجه شدند که به رغم رنگ پریدگی گونه هایش ، دختر خوش ترکیبی شده ، دخترشان هم به تایید حسن نظر آنها به محض رسیدن به مقصد ، قبل از همه بلند شد و بدنش را کش و قوس داد"

کش و قوس ماهیچه های خواهر گرگور کاری با مخاطب میکند که اینبار آب دهانش را قورت نمی دهد بلکه همانجا در کتابخانه تف میکند و کتاب را به کناری پرت می کند .

کاری از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: franz KAFKA فرانس کافکا مسخ گلاریشا
[ جمعه 27 مهر 1397 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دشمن فرهنگ نیستم


بحث ایران و آمریکا که می شود

تلویزیون جومونگ پخش می کند




خود خواه و خود پسند و بدآهنگ نیستم

آتش بیار و منتظر جنگ نیستم

همچون رسوم کهنه ی اعراب جاهلی
میراث دار کینه ی صد رنگ نیستم

گر بهر دوستی سوی من آورند دست
من دست می دهم که پی ننگ نیستم

قومی اگر به صورت من چنگ نفکند
من هم برای صورتشان چنگ نیستم

شهری شعار مرگ اگر بهرمن نگفت
من کینه توز و دشمن فرهنگ نیستم

حرف حریف را به دلیلی شنیده ام
با قلب کور در گذری تنگ نیستم




 

شعر ها از :محمد حسین داودی


[ 11 تير 1397 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دیوانگان سرگرم

به افتخار نورالدین پسرخاله



 

 

دیوانگان سرگرم

بیماران بی خیال

می لولند و می نالند

افسوس از نیرنگ ها
چیزی نمی دانند

افسون گشته دنیا

مجنون کرده مردم را

 

افسون می کند آه
 افیون می دهد

بازی های بزرگ
سرگرمی های  ناچیز
هر روز جنگیدن و در آخر

یک درمان و صد درد
یک آغاز و صد رنج
یک  پایان   و صد  زخم

نهنگ شعرهای سپید

 شاعر شبواژه را می بلعد

در این بازی توو در توو

در این بازی پر فریب

 

سکه های ارزشمند

در دام کاغذ های رنگی هوو هوو

 

معامله های صد رنگ

آدمیزاد بی شرم  وحشی هوو  هوو

 

 

شعر از : محمد حسین داودی


[ 21 تير 1396 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آتش ب اختیار

آتشی به اختیار گشته ام
باغرور و بی قرار گشته ام
وقت آتش است آتشی مهیب
شعر دفتری شبانه و غریب
شعله ی ستاره ای در آسمان دفترم
لحظه ی طلوع منجی قبیله ی فقیر شعر شب
موسم ظهور منجی رهایی از غزل
وقت معجزه
وقت آتشی مهیب
وقت زایمان یک پرنده ی غریب
درد زایمان گرفته دفترم

 

زخم تهمتی نشسته برگلوی صامت جنین برگ آخرم
مثل ترس مادری برای زایشی نهان
مثل ترس جنگجوی زخم خورده ی جوان
آتشی به اختیار گشته ام
با غرور و بی قرار گشته ام

شعر از محمد حسین داودی


[ جمعه 26 خرداد 1396 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

هدایت بوف کور

هدایت بوف کور

 

دو برادر شبیه به هم از شهر ری برای تجارت به بنارس هند سفر می کنند . یکی از دو برادر عاشق دختری که خادم یک معبد بودایی است می شود و به مذهب او درمی آید ، مدتی بعد دختر از او آبستن می شود . برای همین دختر را از خدمت معبد بیرون می کنند . بچه تازه بدنیا آمده که سر و کله ی برادر دیگر پیدا می شود و او هم عاشق همین دختر می شود . از آنجا که شبیه به برادرش بوده او را فریب می دهد . همینکه قضیه کشف می شود ، دختر از دو برادر می خواهد که آزمایش مارناک را بدهند . آزمایش از این قرار بود که هر دو برادر را در سیاهچال با مارناک می اندازند. وقتی فریاد یکی از آنها بلند می شود ، دهانه  سیاهچال را باز می کنند تا آن یکی که هنوز مار نیشش نزده ، از آنجا فرار کند .

یکی از دو برادر ، در این ماجرا بر اثر نیش مار میمیرد و برادر دیگر بیمار می شود ، وقتی حال و احوالش کمی بهتر می شود ادعا می کند که هیچ کس حتی خودش را هم نمی شناسد ، چون موهایش هم از ترس سفید شده و شبیه یک پیرمرد قوزی (صوفی) شده ، بنابرین قابل تشخیص نیست که پدر بچه است یا عموی بچه . در هر صورت زن هندی با شوهر (یا برادر شوهر) خود و بچه اش(راوی) از بنارس کوچ می کنند و به شهر ری برمی گردند . خانه و املاک دو برادر بازرگان در شهر ری ثروتی بود که توسط شوهر خواهر آنها اداره می شد . خواهر این دو برادر که عمه ی بچه(راوی) می شود ، بعد از شنیدن مرگ برادر ، قبول می کند که از بچه (راوی) مراقبت کند ، مدتی بعد ، زن هندی با شوهرش که (که شاید برادر شوهر قبلی باشد) از آنجا به بنارس برمیگردند ، مادر هندی که احتمال میداده دیگر به شهر ری برنگردد ، برای پسرش (راوی) یک یادگاری نزد عمه به امانت می گذارد . همان دندان سمی و کشنده ی مار قاتل را ، داخل یک کوزه ی شراب .

از طرفی عمه هم خودش صاحب دختری شده و بنابرین برای دختر خود و پسر برادرش (راوی) یک دایه می گیرد که به هردو شیر می دهد . چند سال بعد که راوی بزرگ می شود ، شیفته ی عمه اش می شود . ضمیر ناخود آگاه راوی میل جنسی به عمه اش پیدا می کند . چند سال بعد عمه می میرد و ضربه ی روحی شدیدی به راوی وارد می شود . راوی برایآخرین بار میخواهد جسد مرده ی عمه را ببیند ، طبق باور قدیمی ها یک قرآن روی سینه ی مرده گذاشته اند ، دختر عمه که نگران پسر دایی اش شده او را در حضور جسد مرده ی عمه ، به آغوش می کشد طوری که شهوت بر راوی غلبه می کند و در همین حال شوهر عمه سر می رسد ولی به روی خودش نمی آورد . شوهر عمه که تبدیل به یک پیرمرد صوفی(قوزی) شده ، با کمال خونسردی همسرش را با کالسکه به قبرستان برده و گورکنی که آنجا هست و از قضا او هم یک پیرمرد صوفی (قوزی) می باشد  ، در کمال خونسردی عمه را به خاک می سپارد .

از آن روز به بعد راوی یک بیمار روانی می شود و با هیچکس سخن نمی گوید ، اما چون دختر عمه خیلی شبیه مادرش است ، راوی به دختر عمه علاقه مند شده و این را هم پنهان نمی کند . شوهرعمه که از بیماری پسر و همینطور رسوایی دخترش می ترسد ، دختر را به وصال پسر دیوانه درمی آورد . البته نیم نگاهی هم به ارث کلانی دارد که به راوی خواهد رسید .

دو برادر شیفته ی یک دختر هندی شدند . راوی شیفته ی عمه اش شده . شوهرعمه صحنه ی درآغوش کشیده شدن دخترش را نادیده می گیرد و در حالیکه آنها خواهر و برادر رضائی هم هستند ، راضی به ازدواج آنها می شود . اما روی سینه ی مرده قرآن قرار داده شده به هر دلیلی نشانه ی متناقضی است که شاید در حوالی محله ی راوی این رفتارها متداول باشد .

اما دختر عمه که اینهمه نسبت به راوی عطش شهوت داشت ، شب حجله ادعا می کند که پریود است و تا مدت ها به راوی اجازه همبستر شدن نمی دهد . حتی بعد از اصرار فراوان راوی ، اتاقش را با راوی عوض می کند. به همین ترتیب دو ماه و چهار روز می گذرد و به واسطه ی این برخورد سرد ، بیماری راوی شدیدتر می شود ، طوری که او را خانه نشین می کند . دایه که خیلی راوی را دوست دارد ، شدیدا نگران سلامتی اوست و برای درمان راوی ، طبیب حاذقی می آورد که داروهای مختلف برای او تجویز می کند . راوی شبانه پس از مصرف تریاک در میان برزخ خواب و بیداری ، شال گردنی دور صورت خود می پیچد وسراغ دختر عمه می رود. دایه در تاریکی شب سایه ی یک آدم قوزی (صوفی) با شال گردن را می بیند که وارد اتاق نوعروس شده ، پشت درب اتاق نوعروس گوش می ایستد و صدای دختر را می شنود که می گوید "شال گردنتو در بیار"

از طرفی در آن محله یک نفر پیرمرد قوزی دوره گرد و دست فروش خنزر پنزری بود که شال گردن دور صورتش می بست ، آشغال و خرت و پرت جمع می کرد ، شب جمعه ها برای مرده ها قرآن می خواند و خرجی اش را در می آورد .

دایه که راوی را نشناخته (یا شاید خودش را به نشناختن زده) فردا به همه می گوید پیرمرد خنزر پنزری ، دیشب سراغ نوعروس آمده ، و قسم می خورد که خودش شنیده که نوعروس می گفته "شال گردنتو در بیار" (حالا چرا به این پیرمرد بیچاره گیر داده بوده بماند) .

راوی دیوانه که خودش شبانه در خواب و بیداری ، به سراغ دختر عمه رفته و با دندان های زرد خودش او را گاز گرفته ، اولین کسی است که حرف دایه را باور می کند و به زنش لقب لکّاته می دهد و همه ی مردهایی که ممکن است به هر دلیلی برای زنش جذاب تر جلوه کنند را رجّاله می نامد . او کاملاً به همه چیز بدبین شده و به همه چیز شک می کند حتی به وجود خدا و روز قیامت . دیگر به هیچکس هم اعتماد ندارد .

یک تناقض دیگر که باز هم فقط ممکن است در همان محله ی خاص راوی اتفاق افتاده باشد ،شخصیت یک قاری قرآن است . یقه ای باز که پشم های سینه اش از آن بیرون است ! طلسمی به بازویش بسته ! قبلا کوزه گر بوده ! و بقیه خصایصی که به هیچ وجه شباهتی به یک قاری قرآن نداشته و ندارد .

راوی شغل نقاشی روی جلد قلمدان را انتخاب می کند . هر روز روی یک قلمدان عکس دختری با چشم های زیبا (شبیه مادر هندی اش) می کشد که دارد به یک پیرمرد صوفی گل تقدیم می کند و قلمدان ها را عموی راوی به هند می برد تا بفروشد . از این ماجرا دو سال و چهار ماه می گذرد . در این دو سال و اندی ، زن راوی حامله می شود ، اما از آنجا که راوی هر بار با او همبستر شده ، در حالت خواب و بیداری بوده ، پیش خود گمان می کند بچه از او نیست . بیماری راوی با سرفه هایی خشک و زننده همراه می شود طوری که از آن لکه های خون دیده می شود . طبیب از راوی قطع امید کرده و می گوید کارش تمام است . راوی هم این موضوع را می فهمد .

دختر عمه یک برادر کوچک هم دارد که چون خیلی شبیه مادرش است ، مورد توجه جنسی راوی قرار می گیرد و به او تجاوز جنسی می کند که این از چشم مردم کوچه و بازار پنهان نمی ماند . میل شهوت شدید در راویِ چشم و دل گرسنه به یک جنون بدل شده ، درحالی که مذهب و ساختار فرهنگی جامعه ، قید و بندهای فراوانی  به پای او زده .

راوی که دور دهانش را با شال گردن پنهان می کند ، بخاطر سرفه های همراه با خون ، همیشه دستش و شالگردنش خونی هستند . بخاطر همین وقتی در حالت نعشگی زیاد از فرط مصرف تریاک به خواب می رود ، احساس می کند مرده ای روی سینه اش خوابیده ، وقتی هم از خواب بیدار می شود فکرمی کند کسی را کشته و باید منتظر مجازات داروغه باشد .

زنش بعضی وقت ها به او سر می زند اما با بداخلاقی و طعنه و کنایه مواجه می شود .

از بیرون خانه صدای گزمه ها و زورگویی مردان حکومتی همیشه مثل خوره راوی را به مرز جنون و خشونت هل می دهد . یک قصاب در همسایگی هست که هر روز با خونسردی گوسفندان را سلاخی می کند ، تماشای این صحنه که هر روز برای راوی تکرار می شود ، حس جنایت را در او تقویت می کند .

شیشه ی زهر آلود شراب که یادگار مادر هندی اش است ، همیشه او را برای مرگ وسوسه می کند .

اما راوی که طبع هنری دارد ، نویسنده هم هست ، و چون سنگ صبوری ندارد ، ترجیح می دهد برای سایه ی خودش بنویسد ، داستان زندگی اش و سختی ها و بدبختی های خودش را که نمونه ای از جامعه خودش بود ، برای راوی مهم نیست که خواننده این نوشته ها کسی باشد یا نباشد ، ضمن اینکه سایه اش با توجه به شال گردنی که بسته ، خیلی شبیه به بوف کور شده ، راوی می فهمد که باید خبر شومی را به آیندگان بدهد .

به خواننده ی احتمالی نوشته های خود قول می دهد که فقط آنچه که فکر می کند واقعیت محض است را خواهد نوشت ، اما خودش هم نمی داند که آیا برای خواننده واقعا حقیقت را نقل می کند یا نه . چون خود راوی که به اصل وجود و واقعی بودن کل هستی شک دارد و حتی گاهی اوقات سایه ها را بسیار قابل باور تر از خود اشیاء می پندارد .

حاملگی دختر عمه که تبدیل به یک دلخوشی پنهان برای همه شده بود،با مرده به دنیا آمدن بچه تبدیل به رنج مضاعف میشود.

دیگر اواخر زندگی بیمار داستان فرارسیده و رسیدگی ها به او کمتر شده . با توجه به اخلاق بدی که راوی دارد و همینطور مرگ بچه که باعث شده تکلیف ارث و میراث دوبرادر بازرگان در هاله ای از ابهام فرو رود ، حالا دیگر همه – حتی دایه ی عزیز تر از مادر – آرزوی مرگ راوی را کند .

اما راوی که دین و ایمان را از یاد برده ، به مرگ فکر می کند و به اینکه ذرات تنش چگونه تجزیه می شوند ، و اینکه شخصیت "من" درونش کجا خواهد رفت . او ترجیح می دهد قبل از اینکه در این وضعیت اسفبار بمیرد و مایه ی شادی نزدیکانش شود ، جنایتی هولناک صورت دهد و به دست گزمه و داروغه مجازات شود . او به لذتی که قصاب از سربریدن و تکه تکه کردن گوسفند می برد غبطه می خورد و آرزو دارد به این لذت دست بیابد .

تا اینکه راوی در اثر مصرف زیاد تریاک در بین خواب و بیداری سراغ دختر عمه می رود ، شبانه با او همبستر می شود ، در حالی که دختر عمه ی بیچاره مثل همیشه با از خود گذشتگی به او می گوید " شال گردنتو دربیار" و به گرمی او را در آغوش می کشد ، جوان مجنون با یک ساطور قصابی، که از پیرمرد خنزر پنزری محله خریده ، دخترک را از پا در می آورد .

خواننده به وقوع این اتفاق اخیر در واقعیت تردید می کند ، زیرا راوی انگار که در خوابی خوابیده بوده و حالا در آن خواب از خواب بیدار شده و هنوز هم خواب می بیند . زیرا خود را مرده تصور می کند که در تنش کرم می لولد و زنبور طلایی دورش پرواز می کند . اما برای راوی که مرز واقعیت تا خوابش اهمیتی برایش ندارد ، فرقی نمی کند .

@@@

در فرهنگ مردم کوچه و بازار ، رایجات عجیب و بی معنی وجود دارد که گاهی به شکل مرموزی مفاهیم غریبی در خود دارند که ریشه در اتفاقاتی ماوراء طبیعی دارد و شامل دردها و کمبود هایی است که از ضمیر ناخود آگاه انسان برمی خیزد . این اتفاقات ماوراء طبیعی از انعکاس سایه ی روح در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند .

شعرهایی مثل اتل متل توتوله ، عمو زنجیر باف یا شعر "بیا بریم تا می خوریم شراب ملک ری خوریم "

همینطور نقاشی های رایج که در کوزه ها ، ظروف قدیمی ، پرده ها و حتی خالکوبی های مردم دیده می شود ، تصویر یک دختر زیبا که نزدیک چشمه ی آب خم شده و به یک پیرمرد صوفی گل نیلوفر تقدیم می کند .

هنرمندی که در لابه لای تاریخ پر از جنگ و خشونت ، به صوفی گری پناه آورده ، در رویاهای خود عشقبازی با دختری با موهای سیاه و بلند را آرزو می کند .

این دختر می تواند نماد مادر وطن باشد که مجبور است به یک پیرمرد عشق بورزد ، بخاطر همین به او گل نیلوفر هدیه می دهد که نماد عشق زوری است و  پیرمرد صوفی می تواند نماد پادشاهان ترک (صفوی ، افشار و قاجار) باشد که معلوم نیست پدر ما هستند یا عموی ما . زیرا ابهامی در تاریخ وجود دارد که ریشه ی آنها را ایرانی و اصالتاً کرد معرفی می کند . راوی داستان زبان فرهنگ مردم ایران است که در نهایت تبدیل به همان پیرمرد قوزی ( صوفی) می گردد .

سه ماه نه ، دو ماه و چهار روز . سه سال نه ، دو سال و چهار ماه . سه هزار سال نه ، دو هزار و چهار صد سال از آغاز پادشاهی بر تمدن ایرانی می گذرد .

هزار سال از زمان حکومت هخامنشیان تا اواخر سلسله ساسانی یک دوره  هزار ساله دیگر از اواخر سلسله ساسانی تا اوایل سلسله صفوی شاه عباس . و یک دوره چهارصد ساله بعد از شاه عباس تا سال1310

هنرمندی که این نقاشی(هنر) مرموز را به صورت ناخودآگاه به تصویر می کشد ، از سوراخی که این سوراخ میتواند زبان پهلوی باشد و به کمک چهارپایه ای که می تواند کتب تاریخی باشد ، به بهانه آوردن شیشه شراب که می توند نمادی از صوفی گری و عرفان هندی یا بودایی باشد ، این حوادث را به عینه می بیند و متوجه می شود مادر وطن چقدر زیباست و عاشق مادر وطن می شود . او در هر صورت نمی تواند با مادر خود وصلت کند و سعی می کند عشق خود را مقدس معرفی کند . اما اصالت مادی (خاکی) و فطرت انسانی ضمیر ناخودآگاهش را مجبور می کند در عالم خلسه (دنیای بین خواب و بیداری) به صورت جنون انگیزی به مادرش  شراب مسموم (عرفان بودایی) بخوراند . شرابی که تن سرد مادر را آماده برای نیاز جنسی فرزند مجنونش می کند ( اشاره ای به فضای حاکم بر ایران پس از خونریزی های مغول و اعراب که منجر به پیدایش صوفیگری شد )

نقاش که کارش نقاشی (هنر) است چشم های مادر (آداب و رسوم) را نقاشی می کند تا آن را جاودانه نگه دارد .

سپس مثل یک جنایت هولناک که از یک قاتل بیمار سر می زند و نمادی از وحشیگری انسان شهر نشین است ، جسد مادرش را قطعه قطعه کرده و در چمدان ریخته و بیرون از شهر دفن می کند . مثل قصابی که با کمال خونسردی گوسفند یا گاو را سلاخی می کند . در حالی که غرق در تعفن است ( اشاره به مگس های طلائی) . شاید به نظر راوی این قتل فجیع نتیجه گوشتخواری انسان هاست . به تعبیری دیگر به نظر راوی ، گوشتخواری انسان را وحشی تر از هر حیوانی می کند .

اما در طول دفن این چمدان ، راوی به کمک مردم سرزمینش ، که همگی تبدیل به پیرمرد قوزی (صوفی) شده اند ، یک کوزه لعابی قدیمی بازمانده از سرزمین باستانی اش "ری" پیدا می کند که این اثر باستانی حقیقت بزرگی را برای راوی فاش می کند .

روی کوزه لعابی که بوی تعفن یک مرده از سر و روی آن حس می شد (اشاره به مگس های طلائی) همان نقاشی روی جلد قلمدان به تصویر کشیده شده . مو نمی زد ، آری راوی اولین کسی نیست که ناخودآگاه عکس مادر وطن را کشیده و پس از تجاوز ، او را سلاخی کرده . قبل از او هم کسانی بوده اند که این بیماری را داشته اند . درواقع بیماری وطن پرستی در شعرا و نویسندگان و هنرمندان تاریخی مثل خیام بوده . با این تفاوت که نقاشی خیام روی کوزه ماندگاری بیشتری دارد . (این کوزه چو من عاشق زاری بودست )

 اما در عالم هنر و در دایره ی نظریه پردازی و نویسندگی می توان این مادر را دوباره خلق کرد . البته عالم واقع چیزی جز همان عالم تصورات ذهنی و اندیشه های آدمی نیست . در نتیجه مادر وطن بواسطه عکس چشم ها همیشه هست حتی اگر سلاخی شده و دفن شود .

سپس راوی عکس خودش را در کنار عکس خیام می گذارد و برای هر چه نزدیکتر تصور کردن دوباره ی مادر وطن ، افیونی را انتخاب می کند که این افیون می تواند هر چیز خلسه آوری باشد . پس از ورود به دنیای رویاآلود خلسه ، به قول راوی "هر چه تریاک برایم مانده بود را کشیدم ...تا حالی را که انتظارش را می کشیدم برایم آورد ...و افکارم افسون آمیز شد"

راوی به کمک افیون تریاک وارد دنیای غیر مادی شده و در عالم مکاشفه به چهارصد سال قبل برمی گردد . جائی که فاجعه بزرگ سلاخی مادر وطن به وقوع پیوسته ، راوی خود را جای قصاب این سلاخی می گذارد تا از انگیزه های آن پرده بردارد .

بخش دوم شروع می شود . راوی سبک هندی را برای ابهام گویی انتخاب می کند و با استفاده از دنیای نمادها طعنه گویی می کند . شاید از آن بابت که زبان تند منتقد از گزند نهادهای دینی و حکومتی حفظ شود .

در بخش دوم ، راوی خود را بوف تصور می کند . البته سایه اش مثل بوف شده که خبر شومی را باید گزارش کند . از چهارصد سال قبل . جائی که مادر وطن سلاخی شده . آنهم توسط فرزند عاشق پیشه ی بنگی و روانی اش .

راوی سبک آزادی از تمام قید و بندها را انتخاب کرده . قید زمان . قید مکان . قید الفاظ و لغات و . و حتی به سبک هندی هم بی توجهی کرده . راوی به مخاطب هم توجهی ندارد . بلکه علت نوشتن را هم فقط رهایی از درونیات می داند. انگار که روح یک هنرمند در دربار صفوی در تن او حلول کرده باشد . ترس از گزمه و داروغه ، و علاقه به خوردن شراب ری .

راوی برای خریدن کوزه ای که تمام فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی اش می باشد . تنها دو درهم و چهار پشیز پس انداز دارد . یعنی در این دو هزار و چهارصد سال ، تقریبا هیچ پس اندازی نداشته .

راوی می خواهد دردهای نسل خود را بازگو کند و برای انتقال این مفهوم ، احتیاج به قالب یک داستان دارد .

داستانی که این درد را می خواهد بازگو کند از زندگی نکبت بار یک زن در خانواده ی ایرانی شروع می شود . زنی که با پسر دایی دیوانه اش ، ازدواج می کند و دو ماه و چهار روز با او همبستر نمی شود .

راوی خود را جای شوهر این زن گذاشته تا انگیزه های یک جنایت را (چه درعالم واقع حادث شده باشد چه درعالم خواب) لمس کند .

دایه ی راوی (که می تواند نماد فرهنگ عربی باشد) که دایه ی دختر هم بوده ، چون به هر دو شیر داده ، با ازدواج آنها مخالف است ، حالا برای اینکه آندو با هم آمیزش نداشته باشند مجبور شده دختر را بدکاره جلوه دهد .

زنی که نماد مادر وطن است ، و در عالم تصور و خیال ، وجود پاک و مقدس و آسمانی دارد ، در عالم واقعی به واسطه ی محیط اجتماعی مایه ی رنج ، عذاب ، کینه ، بدبینی ، خونریزی و جنگ می شود .

دختر عمه ، وطن معاصر است که اتهام غربزدگی ، عرب زدگی ، مغول زدگی و غیره را یدک می کشد . همان دختری که شهوت وصالش با فرهنگ ایرانی رسوایش کرده بود ، حالا وقتی با فرهنگ اصیل ایران مواجه می شود ، او را بیمار می بیند و نمی تواند با او همبستر شود  ، در حالی که دایه اش به نظر بنده فرهنگ عرب می باشد . صادق هدایت دین ستیز نبود  بلکه زبان او برای ستیز با عقب ماندگی و تحجر تند و تیز بود .

راوی که خود را جای افکار عمومی و آیندگان قرار داده ، به وجود همه ی واقعیت ها شک می کند تا آنجا که به اصل بودن وجود هم شک می کند و احتمال می دهد که همه ی این صحنه هایی که آدمی با چشمانش می بینند ممکن است واقعیت نباشد و فقط او حس می کند که اینها هستند . اما با این دید (افکار عمومی) یک موضوع قطعی است . و آن این است که او به دختری علاقه دارد و میل جنسی او را وابسته به دختر کرده . و در این زمینه فرقی با آدمهای دیگر ندارد . در نتیجه او هیچ فرقی با قصاب و جگرکی و حتی با پیرمرد قوزی ندارد . بنابرین تمام داستان ها و شعرهای مربوط به زیبایی های زندگی دروغ است زیرا از زبان یکنفر مثل خود راوی خارج شده است .

راوی افکار مارکسیستی خود را نقد می کند . روشنفکر هنرمندی که عاشق دختری شده و از بقیه مردم بیزار است ، چگونه مرگ را پایان راه می داند در حالی که در نهایت ذرات بدن او مثل بقیه در گورستان درهم می آمیزد  و مثل بقیه غذا می خورد و از آلت تناسلی اش دفع می کند و با همان آلت ، به میل جنسی اش -که نتیجه ی عشق است – پاسخ می دهد ؟

این هنرمند روشنفکر به فرض که در جوانی ، اتفاقی بمیرد ، آنگاه احساسات و اندیشه های ناب خود را به کجا خواهد برد و چگونه ذرات تن او ، مرگ را لمس خواهند کرد ؟ مرگ اگر فایده ای هم داشته باشد ، دور ریختن عقایدی است که در او ریخته شده .

اگر قرار باشد دنیای دیگری بعد از مرگ تجربه شود . برای آن هنرمند روشنفکر دنیایی است که حداقل های انسانیت در آن رعایت می گردد . فکر و احساسات آرامبخش . زندگی بدون زحمت و درد و لذت بردن از آنچه که دوست دارد. دستیابی به آرمان های دنیای بعد از مرگ ، در این دنیا خیلی هم دور از دسترس نیست .

در جامعه ی راوی ، مردم مجبورند نقاب هایی به صورت بزنند و در نهایت مرگ نقاب اصلی آنها را برمی دارد تا حداقل خودشان ، خودشان را کامل بشناسند

اما راوی می گوید افکار مارکسیستی هم ریشه در چهاردیواری دارد که جامعه و تاریخ برای او رقم زده اند . در حقیقت ، در شرایط تاریخی و جغرافیایی که فرهنگ مسیحیت برای مردم ساخته ، هرکس دیگری جای مارکس باشد ، دین را افیونی برای فقر فقیران می داند . که اگر آن دین نمی بود ، استثمارگر به چه بهانه ای می توانست سوار آدمهایی شود که از خود او قوی تر و باهوش تر هستند ؟

وقتی راوی لباس های جامعه و تاریخ را از تن درمی آورد ، با ریختن آب حمامی روی تنش ، افکار مارکسیستی را هم می شوید ، اما وقتی دوباره لباسها را می پوشد و از حمام بیرون می آید ، دوباره به همان افکار و عقاید برمی گردد .

بعد راوی سوال مهمی را می پرسد ؟ چرا نقاشی(سرنوشت) او را به این شکل پر از درد و رنج کشیده اند ؟ اگر سرچشمه ی این نقاشی به حادثه ای قدیمی تر برمیگردد ، بنابرین چرا باید وارث دردهای نقاشی دیگر باشد و در نهایت چرا باید او هم نقاش دردهای کس دیگری باشد ؟

اما راوی زنش را به واسطه ی رابطه داشتن با پیرمردِ صوفیِ خنزر پنزری (که در واقع شخصیت شبانه ی خودش بود) تمجید می کند و می گوید : "چون پیرمرد خنزر پنزری مثل این مردهای تخمی و لوس و بی مزه که زن های حشری و احمق را جلب می کنند نبود . این دردها و این قشر بدبختی که از سرو روی پیرمرد می بارید ، از او یک نیمچه خدا که مظهر و نماینده آفرینش است درست کرده بود " که به نوعی یک اعتراض تمسخر آمیز به رنج و مشقت ملت های مسلمان دارد .

به قلم : محمد حسین داودی

 

پ.ن : هدایت بوف کور نام یکی از مقاله های مرحوم آل احمد نیز می باشد .


[ سه شنبه 22 فروردين 1396 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تو بر این دشت شاهدی

با بوی خاک دم زده از دیر باستان         با خون تازه ، پر شده در کاسه زمان

 

همرنگ بیرقی که فرو مانده بر زمین        از لاله ای دمیده به صحرای بازران

 

باچشمهای دوخته بر دست مادری      شب را دخیل بسته به دیوارجمکران

 

ازسینه ای که سوخته و دست خسته ای     در انتظار غمزده تا عمق بیکران

 

مستانه پرکشیدیو تا هست مانده ای    برتپه های روشن و بر عرش لامکان

 

آری توشاهدی توبر این دشت شاهدی    تو،شاهدی به رنج دیارت درآسمان

 

رنج است . این نبود تو رنج است رفتنت

درد است ارغوانی و خون است در جهان

 

هرگز . برای یاد تو هرگز تمام نه .               باشد که ناتمام تو در یادماندگان

 

شعر از : محمد حسین داودی

به افتخار تمامی شهدا مخصوصا شهدای منطقه فامنین و بازران



برچسب‌ها: به افتخار تمامی شهدا مخصوصا شهدای منطقه فامنین و بازران
[ سه شنبه 24 اسفند 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تنها کمی اشک

با تمام واژه ها       تمام رنج های آدمی

با ردیف های ناگزیر ماندن و

ازدحام رنج های آدمی

 

پرچم سیاه از هزار دست

رسیده تا به نسل نیمه جان ما 
امتداد یک حماسه ی بلند و
دریغ از شکست قهرمان ما

مایوسم      مایوسم

برای تحقیر و تباهی        نمی توانم بسرایم
برای تبعیض و سیاهی     نمی توانم بسرایم

 

تنها کمی اشک      شاید کمی اشک


برای آنچه بوده ایم
برای آنچه می شویم
برای هرچه چرخ می زنیمو
برای  آنچه می دویم

تنها کمی اشک      شاید کمی اشک

ما یوسم      مایوسم

شعر از : محمد حسین داودی


برچسب‌ها: شعر از محمد حسین داودی وبسایت گلاریشا روی زمین
[ چهار شنبه 12 آبان 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

غذای شب محرم

چند دقیقه ای می شد که زل زده بودم به قاشق . به خودم آمدم ، نیمه شب ، اتاق ساکت ، نشسته ام روی صندلی غذاخوری. راستش یاد مجردی ام افتادم . خانم بچه ها که مسافرت تشریف ببردند ، اتاق ما دوباره می شود مجردی .

ظرف یکبار مصرف غذای هیئت روی مبل بود ، یک ساعتی می شد که مراسم مسجد تمام شده بود . من هم غذا به دست تا اینجا دائم در فکر و خیال بودم . آنقدر که یادم رفته غذا بخورم . به سمت ظرف یکبار مصرف رفتم . لذت خوردن غذای هیئتی . شبهای محرم است و غذای شبش . قاشق هنوز دستم بود . ظرف غذا را که برداشتم شوکه شدم .

-          واه ، این که خالیه

چند ثانیه مات ماندم . یعنی آنقدر مشغول فکر و خیال بودم که فراموش کرده ام غذایم را خورده ام ؟ تا دانه ی آخر برنجش؟

-          خاک بر سرت کنن . که چقدر گیجی .  اینقدر آدم گیج؟

خیلی خودم را سرزنش کردم . البته این اتفاق خیلی هم برایم عجیب نبود ، بارها بدنبال کلیدی گشته ام که تمام مدت داخل جیبم بوده . بعد مثل همیشه جستجو برای دلیل حواس پرتی . جامعه ؟ گذشته ؟ اجتماع ؟ فرهنگ ؟ رسیدم به خودم . فکر و خیال از  جلوی درب مسجد شروع شد . یک دوست ، یک فامیل . یک نفر دیگر . چه گفت و چه و چه .

-          ای کاش همه ساده بودند ، ای کاش ...

دیگر از بحث های ایده آلیستی و مارکسیستی هم خسته شدم . دنیای آرمان شهرها و خیالات بچه گانه . مشتم را مثل گوشتکوب بر سر ظرف یکبار مصرف کوبیدم . خودم را کنترل کردم .

-          باید شرایط رو بپذیری پسر ،

سراغ لیوان آب سرد رفتم و بعد هم مسواک .

-          مسواک؟ صبر کن ببینم

ظرف بخت برگشته را وارسی کردم . یک دانه برنج خشکیده ، اطراف  ، روی طاقچه ، زیر مبل ، یک ظرف غذای دیگر اینجاست .

-          اوه خدای من ، کاش پر نبود .

برای خودم متاسف شدم . آری . من غذایی نخورده بودم . اما معده بیچاره ام را قانع کرده بودم که سیر است . حالا مانده ام با چه ترفندی این غذای ظاهرا دلچسب را میل کنم .

 


[ شنبه 17 مهر 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

عیب می جمله بگفتی

واژه کن خاطره همدم و  همگامی چند

تازه کن قصه برای دل آرامی چند

 

کیست از دوست نگوید سخنی  نامی چند

سال نو رفته نپرسیده ازو کامی چند

 

"حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند"

 

چون شب عید برایت شده ام عود و گلاب

درشگفتم که شده هر غزلت تازه جواب

 

با صدای سخن عشق برم دیده بخواب

یانه یک جرعه می از دفتر تو مثل صواب

 

"چون می از خم به سبو رفت و گل افگند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند"

 

گندم ابروی تو در سبدحاصل ماست

چشم ویرانگر تو خشت و گل منزل ماست

 

غارت مردم تو پاسگه محمل ماست

لعن و نفرین تو آغشته به آب و گل ماست

 

"قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند"

 

نو کن اندیشه و از رنج کلامت بگذر 

در سرای قلم  از بهره و کامت    بگذر

 

و اگر  رهگذرت کرد    ندامت بگذر

شب پرستی کن و از شهوت نامت بگذر

 

"زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر 

تا خرابت نکند صحبت بد نامی چند"

 

از سیاهی که نوشتی  قمرش نیز بگو

واژه را وا کن و نقد ونظرش نیز بگو

 

از گل و خار که گفتی ثمرش نیز بگو

عیب شبواژه شمردی ، اثرش نیز بگو

 

"عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت نکن از بهر دل عامی چند"

 

این همه علم و هنر چیست که در کار شماست

این چه سری است که هر دل پی دلدار شماست

 

همرهان کار جهان بسته به اشعار شماست

شاهی عالم و آدم کم دربار شماست

 

"ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند"

 

غم ندارد  قلم نو نفس از  خنجر ونیش

چه بسا هرزه که  پاشیده  نمک بر دل ریش

 

بد دلان راه مجویند در این مذهب و کیش

ونخواهید شبی گرگ شود دایه ی میش

 

"پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند"

 

آتش دفتر من شهر شلوغ تو بسوخت

شعر شب آمد و سنگینی یوغ تو بسوخت

 

بس کن ای شبزده عالم به دروغ تو بسوخت

حافظا خامی شعرم به بلوغ تو بسوخت

 

"حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند"

 




 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ یک شنبه 10 مرداد 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دوچرخه من به سراشیبی رسیده


 دیگر دوچرخه من به سراشیبی رسیده است

 

بادهای نیرومند              از هر سو که می خواهید بوزید

 

.

 

 

ترس را در وجودم سرکوب کرده ام

 

 

 

آسمان عصبانی                هر چه می خواهی نعره بزن

 

 

.

 

شرم از صورتم رفته

 

ابرهای  سیاه پوش             هرچه می خواهید آب دهان بیندازید

 

***

 تو اون بهترین سهم عشق منی      وجود تو مثل هوا جاریه

همیشه توی لحظه هام لازمی         نبودت برام مرگه تنهاییه

 

تو از آسمون اومدی ماه من          برای زمین خورده ی شبزده

 خودت می دونی خیلی دوستت دارم    حضورت کنارم تماشاییه

 
***
 

 

 

 

با قدوم تو دل مرده من زنده شده

 

 

 

 

دل پاییز به آبان تو سرزنده شده

 

 

 

 

چارده روز ازین ماه گذشتست وبهار

 

 

 

 

بهترین هدیه به آن ماه فروزنده شده

 

   ***

 

 

 

 

 

 

 

هرکس نفسی دارد و فریاد رسی

 

 

 

 

 

 

            ما را نفسی نیست مگر تنهایی

 

 

 

 

 

 

 

یا آتش اندوه مرا دریا کن

 

 

 

 

 

                        یا معجزه کن شومی و بی فردایی

 

 

 

 

 

 

 با شور نگاهت خبر از دور بده

 

 

 

 

 

                      تا تازه کنی آینه دریاها

 

 

 

 

 

 

  از شور و طرب قصه و آواز بساز

 

 

 

 

 

                    تا قصه کنی معجزه ی فرداها

 

  شعر ها از : محمد حسین داودی

 


[ پنج شنبه 8 مرداد 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

نارنج و ترنج

یک شب از سوز و تب اسفند ماه

تازه نارنجی به قصری یافت راه

هاج و واج از رنگ ها و نقش ها

در میان پرده ها و فرش ها

دید نقشی در نکورویی یکیست

گفت ای زیباترین نام تو چیست؟

گفت نام من ترنج است ای جوان

نام من در رنج اندامم نهان

گشت نارنج از جوابش در شگفت

خنده کرد انگشت بر دندان گرفت

ای به عمرت صبح و شب نابرده رنج

نام من نارنج و نام تو ترنج

من به سرما سوز مردم دیده ام

قصه ی هر روز گندم دیده ام

من تلاش باغبانان دیده ام

رنج کشت و کار دهقان دیده ام

تو ولی هر  روز و هرشب ساز و رقص

پادشاهان جام بر لب ساز و رقص

کرد مسکین پیر بر کودک نگاه

بغض صدها سینه را با سوز و آه

گفت نام من برای شاه نیست

قصر شاه از رنج ما آگاه نیست

من ترنج از رنج های مردمم

من همان هر روز رنج گندمم

پشت نام من نهفته درد شب

از صدای کودکان  سرد شب

پشت نامم اشک صدها دختر است

نام من همگون نام مادر است

آب و رنگ توست خاک  باغ و دشت

یا طبیعت روح پاک باغ ودشت

تاب و رنگ من دروغ قدرت است

رنج من پنهان به رنگ ثروت است

جنس تو میراث جنس مزدکی

بوی جوی مولیان رودکی

جنس من نفرین کرم سوخته

تهمت پرواز برلب دوخته

عشق دهقان کار نان و زندگیست

  باغبان در لذت آزادگیست

رنج اینجا زیر پای مست شاه

آه مظلومی لگد مال و سیاه

انتهای تو به خاک است و زمین

انتهای من به نیرنگ است و کین

آتشست این رنج نام و باد نیست

  مرهم این زخم جز فریاد نیست

 

 

شعر از : محمد حسین داودی


[ پنج شنبه 8 مرداد 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

نیازی به لباسهای سپید نیست

 

دیگر نیازی به لباس های سپید نیست .

کافیست با آسمان باشیم

کافیست مثل زمین باشیم

 (زمستان89 وقتی به کرایه لباس عروس 400هزارتومان دادم)

..........................................................

"عین" بی نقطه و گشوده زبان                 همدم آفتاب پاییزی

 "شین" پر نقطه و نشسته چنان       چون برآشفت کردن چیزی

 "قاف" قهر از غروب قصه شب              کنج جغرافیای تنهایی

 هر سه در  سیل واژه معتکف اند            به امید رهایی از جایی

 با سه حرف از تمام جادویت               کرده ای در کویر تسخیرم

با سه حرفی که   واژه های مرا            می کند همصدای تقدیرم

شعر ها از : محمد حسین داودی

 


[ پنج شنبه 1 مرداد 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

ملخ های امسال



ملخ های امسال پیدایشان نیست   ضعیفان مسکین گدایان گندم

 

ملخ های خشک استخوان سربرهنه      گرفتار پوتین رهوار مردم

 

که هرساله باتیر و مرداد سوزان    بمیرند و مدفون درانبوه شب گم

 

به جرم رسیدن به دنیای انسان     که دیریست می بوده دنیای گژدم

 

که دیری براشان کویر نمک بود     دوصد قبل از آنی که نامیده شد قم

 

بنالند از روزگار پرآتش                   که گشتند در کوره شهر هیزم

 

بپرسند افسوس اینجا خدا بود       و اکنون جهان پرشدست از تلاطم

 

صدافسوس مردم همه در عبورند    و پوتینشان خرد کردست هیزم

 

شعر از: محمد حسین داودی


[ 23 تير 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

زیر باران که راه می رفتیم

راستش دیروز عصر
زیر باران که راه می رفتیم
ناگهان بغضم چشمانم را تر کرد
با زحمت بغضم را
پشت شوخی هایم قایم کردم
اشک هایم را هم
کار باران خواندم


گفتم شاید
افسون شب های سیاهم
الماس چشمان قشنگت را
همسنگ صدها قطره ی باران کند


گفتم شاید
روح دلسوزت با
سوز هر اشکی
بوی غم می گیرد


راستش دیروز از سرمای پایان قدم هایت
ناگهان فهمیدم
نفرینی در شعرم
رنگ ها و واژه ها را
با سیاهی می شوید


راستی یادت هست؟
شب را با شعر من
تک بیت نیمایی ؟
تنهایم تنهایی ؟
یادت هست؟


کاش می دانستم
با کدامین افسون روحم را
برمن شوراندی
وعده های دورت را
کاش می دانستم


باید افسونت را ازچشمت می خواندم
باید افسوس کمی بد بودم


مانده در تقدیرم افسوس افسوس
یک شب هم می آید
شعرم را می خوانی
دردلت افسوس افسوس

شعر از : محمدحسین داودی


[ 14 تير 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تا بیخ ما فاسد شده

تاریخ ما فاسد شده تاریخ فاسد بوده ایم

 تا بیخ ما فاسد شده از بیخ فاسد بوده ایم

ما هیچ بودیم  از همان آغاز خلقت هیچ هیچ 

 ما گندمی آویخته بر میخ فاسد بوده ایم

 

ما مردمی در رنج و محنت غرق در باور شدیم

 ما داستان پرداز نسلی قهرمان پرور شدیم

ما از همان آغاز بربر بوده ایم و بی هنر

 در عالم رویا ولی بر هر کجا سرور شدیم

 

دنیای ما دنیای افیون است بر سرخوردگی

افیون ما شاه است و آئینی برای بردگی

ما  برده ای بودیم و شاهان افتخار نسل ما

 توسی حکیم و شاهنامه داروی افسردگی

 

ما صوفی عارف جلال الدین مولانا شدیم

ما حافظ اشعار راز آلود پر معنا شدیم

ما شعر رنجی از نظامی شاملو پروین و ماث

ما مطربی بی خانمان و غوطه در نیما شدیم

 

دنیای ما دنیای شعر است و "و دیگر هیچ" که

 از خنده های سادگانی می کند آغاز به

سمت فریب توده های بی سواد کور تا

 سوی فرحزاد آنزمانی بر لبان گفتیم ف

شعر از محمد حسین داودی



[ چهار شنبه 9 تير 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

اوج تلخ واژه

دنیا                   از من چه می خواستی؟

من را                  برای که می خواستی؟

دنیا               نفرین به تلخی های تو دنیا

 

رنج

نشانه های یک شکست است

    تمدنی که پیر وخسته ست

      ناله های یک درخت است

@
اوج تلخ واژه را                  من آنشبی نوشته ام که

تو در بستر خود  آرمیده فکر جمعه ای و


دل  وا پس غذای مانده گوشه ی دهانِ

                                    بعد شام پر افاده ای و


همانشبی که عمق سینه ام   نفیر می کشد


    مزاج تلخ و ذهن آش..شفته ای  که داشت


یاد بدسلیقگی  و بد مزاجی تو و

                   ذات بی صداقت تو را دوباره می زدود


@


آب دهانم را که قورت دادم        خیلی سردم شد

نفس عمیقی کشیدم      سینه ام بیشتر درد کرد


معده  ام هم می سوزد          شاید مریض شده ام

پوزخند می زنم             می خندم

 @

 تصورش برای ذهن ساکتم چه هولناک می شود

بجای آن فریب خورده در کنار بسترت خوابیدن


تصوری که غوطه در حقیقت تو می شود

همیشه آرزوی مرگ و همزمان همیشه ترسیدن

 

دنیا          از ما چه می خواستی دنیا 

           ما را   برای که می خواستی

دنیا        نفرین به بی فرجامی تو دنیا
 

@

شعر از محمد حسین داودی


[ یک شنبه 27 دی 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دفتری دیگر بگیرم

امشب ای شورشب من       واژه هایت سر بگـیرم

آتشت پرکرده دفتر را       دفتری دیگر بگــــیرم

 

می کشی آتش جهــــانم      می کنی نفرین زمانم

کردی ام پا تا به سرآتش      تا بسـوزم پر بگــــیرم

  

همزمان با نعـــــره ی تو        نعره ای ازجان برآرم

آنقدر فریـــاد خواهم کرد        تا ازاین غم بر بگیرم

سوزی ای شب درد گیری خون شوی در من بمیری

بشکنی در قلب در بندم همدمی بهتر بگیرم

 

مانده این نفرت به سینه       پرشدم از درد و کینه

چون تورا دیگر نمی بینم        مصــــــرع آخر بگیرم

شعر ازمحمدحسین داودی

 

از دفتر خرابه شب (محمد حسین داودی /شبزده)


[ 29 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

سربازها__هزاران نفر

سربازها   هزاران نفر   پوتین ها  هزاران جفت

باتون ها  هزاران عدد    دسبندها  هزاران زوج


ده متر هم طناب               و دیگر هیچ ، جز

جز یک نام زشت                از بیداد و ظلم


جز تهمتی به قلم             یا دروغی بزرگ

جزخیانتی به همه         بگو و دیگر همه

 شعر از : محمدحسین داودی


[ 29 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

از نیستی رسیده به هستی


ای واژه ای برای رهایی             از واژه های رنج و سیاهی

ای بر فراز پرچم نیکی               در پست گاه پوچ تباهی
ای یادگار ژاله ی پرپر               ای خون گرم سایش خنجر
ای رنج های نسل پر از غم             درآخرین چکامه ی دفتر
ای آخرین کشاکش مستی              بر تارک زمانه نشستی
تو  راز جاودان وجودی                           از نیستی رسیده به هستی
پیروز   آه  آینه هایی                             مظلوم جنگ وخون خدایی
فرهنگ اشک و ظلم ستیزی                     آزادمرد   و سرو   رهایی




بوی دعای تو پر میکنه     شهر قدیمی تنهایی رو
داغ نگاهت علامت زده    نوکر روضه ی زهرایی رو

اسم تو میبرم از یاد مگه          میتونی قلبمو آروم کنی
گوش بده میشنوی بد می زنه         تپش قلبمو  که می دونی

کی بهم میگه باید هیئت برم؟         کی بهم میگه شدعزای شما
کی لباس مشکیمو کرده تنم         کی داره بم میگه پاشو بیا

 گم میشم توو سیاهی مثل علم     این عطره چیه الآن تووی تنمه

تا صبحم باشه بازم هیئت میرم        همه دلخوشیم آخه این پرچمه

 

 از مجلست خیالت تخت تخت       همه خوبیم خدا مگه بد میده؟

هرجوری شده سفره داریم امسالم      خدا به کار شما برکت میده

 

یه ماهه قبل محرم بیاد       مشکیو عشق شبای شما
می دونی جایه دیگه نیس جامنو     فقط میام پا عزای شما

 

می دونی جای دیگه نیس جام اصن    باز با یه عشقی رسیدم همین

نگو نیا که میریزم بهم             دیوونه تر میشم اونوقت بیا ببین

 

خلوت شعر شبام می خونه قصه ی پرچم پر هیبتش

یا حسین گفتم و بازم می گم کربلایی میشم از برکتش

 





 
...
دستاتو باما  بالا بگیرو    دردای  ما را فکر شفا کن
دردای دنیا تو سینمونه     ما شیعیان را امشب دعا کن
آه ای خدایا مظلومه شیعه    پایان نداره رنج مدینه
تا شیعیان مظلوم بحرین    سینه به سینه بیداد کینه
راه خلاصی دوره خدایا    آخه کجای دنیا چنینه
کشتن گناهه جزمال شیعه    نامرده دنیا تف بر زمونه
شور حسینه دنیا شلوغه    زشتی میمیره با خون شیعه
دنیا سیاهه درداش زیاده    با خون شیعه آروم می گیره
الله اکبر ذکر لبامه        خونم می جوشه قلبم میسوزه
آقام حسینه این راه اونه    با خون پاکش چشم انتظاره
چشما پراشکه دردا زیاده    ظالم برا ما رحمی نداره
آره همینه دنیا کوچیکه     دردای دنیا پایان نداره
...
...
...
یه جمعه ی دیگه

تموم شد آقا جون

گذشت جوونیمون

پای روضه هاتون
آخه آقا جون چقدردیگه باشیم چشم به راهتون

منتقم خون حسین بن علی

شهید بی غسل و کفن اربابمون
جمعه ها یکی یکی میآن و می رن عمر ما تموم
یاپای مجلس روضه ای که می شه

مثل شمع میسوزیم عاشقونه براتون
گریه می کنیم و سینه می زنیم

کوچه کوچه ی غریبی رو آقا جون


یه بارونی توی نگامه

توی شادی و غصه داره یه دم می باره
نمی دونم چرا آروم نداره

داره می سوزه و پردرمیاره
نمی دونی مگه جمعه ها که می شه  هیئت داره
امشب برای ستاره های هفتا کهکشون

ناله های جوونترای شهر آسمون
یه گوشه ای خلوت میکنن و با هم می خونن

تموم عالمو حیرون میکنه صدای دلشون
توی موج عاشقونه غریبونه
با یه صدای پراز غصه

داره می خونه یه روضه خونه
صدا داره توی گوشه ی قلبم می زنه جوونه

دل هر کسی پر در میاره اشکم می باره
قراره بریم کرب وبلا

برای لیاقتش می ریم به پابوس امام رضا
میریم زیر ایوون طلا

با سوز و آه
روضه می خونیم گریه می کنیم سینه می زنیم
به شب تاریک خونه ی قلبم

تابیده خورشید عالم و آدم
می دونی هرچی بزرگه تو دنیا

اگه کنار پرچمه کوچیکه برا من
همه حسینیه بوی خدا میشه   پره از زمزم مهر شما میشه
نوبتی هم باشه نوبت روضه ی    سقای تشنه ی کربوبلا میشه
...
...
...
پارچه عزا پیرهن سیاه هیئت میگیرم
آرزومه یه روز توی هیئت بمیرم
زیارت آقام حسین اول عشقه
سینه زنون گریه کنون امشب بهشته
روضه ارباب می خونم شفا می گیرم
دستمو بالا می کنم عطا می گیرم
نماز دعام  ذکر شبا م عشقم امیره
همین روزا حاجتمو از خدا می گیره
دارم می گم هر جوریه می شم خدایی
با اذن حضرتش می شم کرب بلایی
این دیگه حاشا نداره عاشق شدم من
مرثیه خونم و نمک خوردت شدم من
دست منو بگیر بیام باز در خونت
یه وقت نشه جدا بشم از در خونت
تموم عالم یه طرف با جود و جاهش
پرچم هیئت یه طرف با اسم پاکش
نماز دعام ذکر شبام هیئت میگیرم
دارم می گم یه روز توی هیئت میمیرم
...

شعر ها از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: گلاریشابازرانمحمدحسین داودیمحرم
[ 28 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

وحشی ترین شعر از تمام دفترم

ای تمام خاطرات تازه را مدیون تو

ای هجاهای تمام واژه ها مجنون تو

ای خروش ابرهای تیره ای باران

وحشی ترین شعر از تمام دفتر ای آهوی سرگردان

ای طلوع تازه ای فرخنده یار من

موجز ترین موج غزل فصل بهار من

ای تمام واژه ها همراه تو

وحشی ترین شعر از تمام دفترم در راه تو

در راه تو

 

شعر از محمدحسین داودی


[ 27 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

به حق برکتت خدا

مگه نمی بینی خدا قحطی رسیده گندم؟
خودت که می شنفی بابا  سر و  صدای  مردم

دنیا دیگه عوض شده مثل گذشته ها نیست

                       دیگه بجز خود خودت کسی به فکر ما نیست

زندگی یا هر چی که بود برای ما تمومه

                          طاقت ما تموم شده ، حلاله یا حرومه

بنده ی  بی پناه تو  جز تو کی یارش میشه؟

    مگه بجز تو هم کسی پشت و پناهش میشه ؟
یه راهی یه عنایتی خودت یه چاره ای کن
  این تو  و این  ویرونه ها ،خودت اشاره ای کن


به فرّ  و شوکتت خدا  ظالمو سر به زیر کن    

به حق برکتت خدا گرسنه ها   رو سیر کن

شعر از : محمد حسین داودی


[ جمعه 26 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دوباره جنگ و دوباره صدای آتش

دوباره جنگ و دوباره صدای آتش و جنگ

دوباره بازی مرگ است و جای آتش و جنگ

 

سیاه مانده زمان و تباه گشته زمین

و جنگلی که تبر شد برای آتش و جنگ

 

ولی هنوز تو با واژه ها غزل بکش و

ترا چه کار به چون و چرای آتش و جنگ؟

 

 

و دست آخر از آن طنز های پر مهرت

پر از شمیم غزل کن فضای آتش و جنگ


شعر از : محمد حسین داودی


[ 26 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

یک راز راهنوز

نقش ماهیست که برآب روان می بینم      چهره گنگ تو از یاد نهان می بینم

 چشم دربند دل و سینه ی پرفریادم             عاقبت خنجر پولاد  زبان می بینم

دردعشقی که رخ سرخ مرا زردنمود     آن بهاری که نکو نیست،خزان می بینم

جای جولان غزل نیست برایت بااین      شورشومی که درین دورزمان می بینم

هر چه آنجا غزلت آن و فلان می خوانی

من هم اینجا  همه را چون وچنان می بینم

شعر از : محمد حسین داودی
 
 
یک راز را هنوز برایت نخوانده ام

از این سه دفتری که به اینجا رسانده ام

این دفترم تبلور روح شب است و من

هرگز برای قافیه واجی نرانده ام

شعر از :محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 26 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت