نمی دانم چه باید گفت

نمی دانم چه باید گفت

 

چشم هاي سرخ خيره بر جاده
از  داغ رد پاي يک مسافر

دندان هاي گره خورده
در فشارغصه  هاي بي فايده

انگشت هاي فشرده پنجه در گلو
روح ساده روح    در خيال وعده هاي دور


آشفته ذهن دختري
نگاه   بهت و حسرتي

و آينده اي پر از غبار و

آه قلب مادري که مانده مات

دلخوشي به کودکش که شايد نشسته خسته بین راه
ناتوان به گوشه ای که شاید .. بگو بلا بدور باش

می رسد به یاری خدا
می رسد به یاری خدا





اگر می شد تمام باقی عمرم             تنها بمانم


آنگاه شاید می توانستم ولی افسوس

هر روز در اندیشه دیروز

هرروز در تکرار جنگ افروزی انسان که نه حیوان

نمی دانم چه باید گفت

نمی دانم چه باید کرد!

دنیای ما درگیر عقلانیت است

آمال همچون ما برای دیگران معنا ندارد

اما اگر می شد اگر تنها کناری زندگی می شد

اگر جایی جدا از شهر درد آلود پرچالش

اگر آزاد از دشواری دنیا

اگر تنها کناری باقی عمرم به سر می شد

انگاه شاید می توانستم

نمی دانم چه باید گفت






باور نمیکردم


فرسنگ ها رنج و تباهی را

از نسل ها خشم و سیاهی را

لبخند خشکی واژگون سازد

باور نمی کردم تمام ناامیدی های شهری از پلیدی را

احساس گرمی تا سپیدی رهنمون سازد

یک حادثه کافیست

تا رنج های سالهای سخت نسل سرد را در دل بمیرانی

یک ثانیه کافیست

باور نمی کردم





مي بيني     سرما امانم را بريده
نمي دانم ديگر               همينطور ماندم هاج و واج
اينجا نمي مانم           اين را پيشتر گفته بودم
تو هم باورت شده بود        همينطور مانده بودي هاج و واج

اينبار مي روم باور کن          آهاي کجا مي روي صبر کن
.

برگهاي  تنبل .   خواب مانده بوديد
برگ هاي نامرد         بيدارم نکرديد

 پس بايد بسوزید      پس باید بمیرید 

شعر ها از : محمد حسین داودی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[ 15 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت